شاه عباس و سه درویش (2)
افزوده شده به کوشش: بهروز مدرس احمدی
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: انتخاب، تحلیل، ویرایش: سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 353-355
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شاه عباس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: سه درویش
روایت دیگری است از قصه ای که در آن شاه عباس، همراه سه تن دیگر به خزانه ی خود دستبرد می زند. در مورد این قصه در مقدمه ی روایت «شاه عباس و چهار درویش» که در همین جلد نقل کرده ایم، به برخی ویژگی های آن اشاره شده است.
شبی شاه عباس از گوشه ی شهر می گذشت. در یک خرابه دید سه نفر مشغول حرف زدن هستند. یاهویی گفت و دق الباب کرد. یکی از آنها در را باز کرد و گفت: «سلام گل مولا.» و خوش آمد گفت؛ این درویش هم سلام و احوالپرسی کرد و رفت کنار درویش ها نشست و گفت: «خدا عاقبت شاه عباس را به خیر کند که عصری از جلو طباخ خانه ی شاه می گذشتم که آشپزها قدری پلو در کشکول من ریختند، حالا اینها را با هم می خوریم.» بعد شاه عباس که حالا درویشی مهمان بود سوال کرد: «اگر روزی کسی از شما درویشی نکند چه راهی برای امرار معاش خود می داند؟» درویش اول گفت: «من وردی می خوانم و دست به قفل خزانه ی شاه عباس می زنم باز می شود.» دومی گفت: «من هر که را در شب ببینم اگر روز هم ببینم می شناسم.» درویش سومی گفت: «من هم زبان سگ بلدم.» از درویش چهارم که خود شاه بود پرسیدند: «شما چه بلدید؟» گفت: «من اگر دست به سبیل چپ بزنم دنیا برای اطرافیانم گلستان و اگر دست به سبیل راست بزنم دنیا برای آنها زیر و زبر خواهد شد.»گفتند حالا امشب برویم در خزانه ی شاه عباس ببینیم چه کار می توانیم بکنیم. وقتی که رفتند و به کاخ رسیدند دو تا سنگ جلوی خزانه، نگهبان بودند. اینها که وارد شدند سگ اولی بنا کرد پارس کردن و به دنبال او سگ دومی هم پارس کرد، اما بلافاصله ساکت شدند. از درویشی که زبان سگ می دانست پرسیدند که این دو سگ چه می گفتند؟ درویش گفت: «سگ اولی گفت دزد، دزد.» سگ دومی گفت: «هچی هچی صاحبش هم همراهش است.» جلوی خزانه که رسیدند درویش اولی وردی خواند و دست به قفل در خزانه زد و قفل باز شد و هر چه خواستند از داخل خزانه برداشتند و آمدند بیرون. در همان خرابه ای که بودند، مال دزدی را تقسیم کردند و هر کس سهم خود را برداشت و درویش چهارم که شاه عباس باشد از آنها خداحافظی کرد و رفت. چون نزدیک صبح بود شاه عباس به قصر و بارگاه حکومتی آمد. هنوز بر تخت ننشسته بود که خبر آوردند که خزانه ی شاه را دیشب دزد برده است. عده ای مأمور شدند که دزدها را پیدا کنند و بیاورند. هر کجا را گشتند خبری از دزدها نیافتند. تا این که شاه عباس که موضوع را می دانست از بی دست و پایی مأمورین خود عصبانی شد و دستور داد که داخل خرابه ی خارج شهر را بگردند. مأموران رفتند و در آنجا سه درویش را که همراه شاه عباس خزانه را زده بودند دستگیر کردند و به قصر آوردند. وقتی که سه درویش به قصر رسیدند و چشمشان به شاه عباس افتاد، درویش دومی که گفته بود من هر که را شب ببینم روز هم در هر لباس باشد او را می شناسم، شاه عباس را شناخت و سعی کرد خودش را به شاه عباس نزدیک کند. چون در نزدیکی شاه عباس قرار گرفت گفت: «انشاالله گل مولا دست به سبیل چپ بکشد که دنیا گلستان شود.» شاه خنده اش گرفت و گفت: «من شما را می بخشم به شرط آن که هر چه از خزانه بردید مال خودتان باشد ولی از این به بعد دزدی و درویشی نکنید.» هر سه نفر قبول کردند و زمین ادب را بوسیدند و مرخص شدند و هرگز گِرد دزدی و درویشی نرفتند.